۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

ادمونتون

شد یکسال، یا یکی دو روز کم تر و بیش تر، از آمدن به ادمونتون، غرب وحشی و وایتها و آبجو و بوفالو. مثل آلن لاد در "شین"  که تک و تنها و غریب رفت به شهری کوچک در غرب دنبال سعادتی ماندگار که نصیبش نشد اما در پایان ، " شین" دو هزار و چهارده اما مرد تنهای ساکت اش خسته و غمگین و شکسته آمد برخلاف تای قدیمی تر . بعد هر چه گذشت شهر  سرد و یخی با قلبی گرم و تپنده ، جان و جای و پناه دادش. از پیله بیرون آمد و شد پاره ای از تن شهر.

  یکسال یعنی یک چشم بر هم زدن، سر آخر رنج و تلخی و هجرانش به یاد نمی ماند و نه دقایق عزیز . فقط می گذرد مثل رودخانه ای که می رود به سوی اقیانوسی دور، به آرامش ابدی.

 .

۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

روز سرد تابستانی

یک -روز قدس همیشه یک اسم بی خاصیت بود، اگر نفرت انگیز نبود. یک اسم مثل بیست و دو بهمن، اسمی که از بس تکرار شده بود دیگر شنیده نمیشد.
دو -آدم تغییر می کند. ادم هر روز تغییر می کند.
سه -کانادا یک حسن بزرگ دارد، سیمای جمهوری اسلامی، دیوار نوشته ها، قیافه مردم عبوس، حزب الهی نما های ریش دار و بی ریشه، رییس و کارمند و جماعت دین فروش، هیچکدام جلوی چشمت نیستند. همه بعد مدتی فراموش می شوند.
چهار- ناگهان یک روز چشم باز می کنی و می بینی وسط جماعتی ایستاده ای که هزار سال فکر نمی کردی از غریبگی در آیند، در نظرت.
پنج- اولین بچه نسل بعد خانواده ات که به دنیا می آید بزرگ شده ای. آنقدر بزرگ که با دیدن موجودی دیگر غیر از خودت در آینه، لبخند بزنی، شاد شوی، بخندی. بعد بچه ها از یک موجود مزاحم آزار دهنده تبدیل می شوند به معجزه های کوچک. به معنی پنهانی که هیچوقت در هیچ جای زندگی ندیده بودی، هیچوقت.
شش- در اتاق جراحی سرپایی کلینیک سر دختر بچه دو ساله ای را با دو دست گرفتی که پزشکی جراحت زیر چانه اش را بخیه بزند. دختر بچه با چشم های درشت آبی اش به تو زل زده، ترسیده و ناچار. لبخند میزنی. او همچنان به چشمانت زل زده، بی لبخند.نگاهت را میدزدی، سرت را می گردانی به سویی دیگر.
هفت- می گوید کشته شدن فلسطینی ها تقصر خودشان است، هارپر می گوید. اگر بیخ گلویت را گرفتند و با همان ته صدایی که برایت مانده فریاد زدی بی صدا، مقاومت کرده ای. باید گلویت بیشتر فشرده شود.، تا ته جان.
هشت- عکس دکتر گیلبرت،جراح اطریشی را میبینی که پیشانی کودکی مجروح را می بوسد. چند هفته روز و شب با بی برقی و بی آبی در اتاق عمل بوده در غزه. انگار با ترس هیچ میانه ای ندارد. یادت می افتد زمانی چه رویاها در سرداشتی. یادت می افتد زمانی پزشک بودی. آینه ای دم دستت نیست که جلویش پوزخند بزنی.
نه-عکس سر متلاشی شده کوک را می بینی، فکر می کنی معنای زندگی کدام غمزده ای از دست رفته. کدام آواره ای در کجای دنیا حالا دیگر فقط همان آینه برایش مانده که پوزخند بزند تا تمام شود این زندگی.
ده- یک روز می بینی باد و باران و سرماست، میان تابستان، در شهر قطبی و تو با عجله می روی به سویی. انگار بعد هزار سال چشمانت باز شده باشد به ظلم.. به غربت








۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

آخرین معجزه زمینی


  آن روز اولین باری بود که فهمیدم با گوگل مپ می شود ساختمانهای دانشگاه آلبرتا را پیدا کرد. جل الخالق! روز بیست و یک ژوئن  سی چهل دقیقه مانده به بازی ایران و آرژانتین در حالی که عجله داشتم،  موبایل به دست و با استفاده از جی پی اس سعی می کردم راهم را به سمت سالن نمایش بازی پیدا کنم. بازی دومی بود که انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه آلبرتا نمایش میداد. چشمم به صفحه بود و بی اینکه توجهی به اطراف داشته باشم فقط فرامین دستگاه را دنبال می کردم. می گفت چپ به چپ می پیچیدم و راست به راست. انگار بزرگتری از آن بالای آسمان هوایت را داشته باشد. بگوید از این مسیر برو، مواظب باش. داری دور می شوی. حالا بپیچ و بعد که جایی گوش نکردی و اشتباه رفتی فوری راه جایگزین داشته باشد برای نشان دادن به تو  و به بن بست بی بازگشت که رسیدی معجزه ای بفرستد  و راه را هموار کند. اما کدام آسمان، کدام معجزه.. چند ماهواره کور بالای سر 
بود که فقط مقصد را نشان میداد و بس.
  
طبق معمول خیلی زودتر رسیده بودم به سالن. بیش از برگزار کنندگان و سالن هنوز خالی بود. اما دقیقه ای مانده به بازی همه تماشاگران که انگار جایی پشت در با هم قرار گذاشته بودند، همزمان و همراه رسیدند. بعد بازی شروع شد دیگر نود دقیقه مهم نبود که تنها نشسته ای یا دست در دست یار داری، آن روز خوبت بود یا روز بد و اینکه قبل بازی غم بیخ گلویت را محکم گرفته بود یا روی اسمان بودی از شادی بی نشانی که نمی دانستی از کجا آمده. نود دقیقه یک روح واحد بود که فوتبال می دید، توپ که به مسی می رسید می ترسید، خطای روی اشکان دژاگه خشمگین اش می کرد و دریبل ریز شجاعی و پاسش رو به جلو، به وجد می آوردش.

بعد بازی تمام شد و تنهایان دوباره تنها بودند، یاران دست در دست و غم دوباره به گلوی بعضی فشار می آورد و وجد بی حساب چشمان بعضی دیگر را تار کرده بود. بعد خیلی زود جام جهانی هم تمام شد. حالا بعد این همه سال خوب می دانم برای ما که معجزه ای آسمانی نداریم دوباره انتظاری چند ساله می ماند برای نیمچه معجزه ای زمینی که چند تا نود دقیقه از این زندگی منفک ات  کند. از غم و شادی و فقر و خشونت و رنج که میبینی و لمس میکنی. اما هیچوقت معلوم نیست چند جام جهانی دیگر جام جهانی آخر است برایمان.برای آخرین معجزه  زندگی

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

نظر یکی از خوانندگان

‏جناب آقاي اناقا! تو كه خودت با وقاحت و حماقت تمام به بي نظمي و بي قانوني موجود در ايران امروز، ابراز علاقه مي كني، گه مي خوري كه مي روي به مهد نظم و قانون و از امكانات آن كشور پيشرفته (كانادا) كه در نتيجهء حكومت نظم و قانون و نبود شهروندان بي شعوري لنگهء تو (كه در گه دوني ايران تعداد شان فراوان است)، ايجاد شده، استفاده مي كني! برگرد به همين ياتلاق گه (ايران) و در ان و گه غرق شو و از بوي تعفن مغز گهي خودت و امثال خودت لذت ببر! 

مثل مسافری که پاسپورتش گم شده باشد

همه ما کم و بیش یادمان هست آن پرسش و پاسخ بسیار معروف هواپیمای ایرفرانس را در دوازده بهمن پنجاه و هفت، شاید این معروف ترین کوتاه ترین و عجیب ترین پرسش و پاسخ عصر ما باشد. اینکه سالیان طولانی دور از وطن باشی و بعد در آستانه بازگشت بگویی احساس خاصی نداری مطمئنا محل تاویل و تفسیرهای سیاسی و غیر سیاسی زیادی قرار میگیرد، که گرفت.. ولی حالا من به راحتی می توانم بفهمم که دلیل واقعی این جواب چه بود، چون من هم دیگر هیچ احساسی ندارم، وقت بازگشت به ایران، در هواپیمای شلوغ و اعصاب خرد کن قطر ایرویز. هیچ احساسی جز خستگی
بگذارید خیالتان را راحت کنم. من هم بار اول که بعد از یک سال برگشتم هیجان زده بودم از دیدن دوباره خانواده ام. اما ورود به ایران برایم مانند روبرو شدن با عزیزی بود که علی رغم محبت فراوانی که در حقم کرده بود ترکش کرده بودم و حالا غریبگی ام را با بوی خاک آلوده دم صبحش پشت نگاه شرمسارانه ام پنهان می کردم. روزهای اول با این احساسات متناقض گذشت و هر چه رو به پایان رفت چیزی عمیق درونم جریان گرفت. یک خود آگاهی پیامبر گونه که از پشت کوه رنج و درد و تنهایی این غربت لعنتی کانادایی مانند آفتاب دم صبح بالا آمده بود. من چیزی را که یکسال گم شده بود یافته بودم، خودم را. من متعلق به آنجا بودم و در این کشور دورافتاده و سرد میهمان.
حالا اینکه این میهمانی پر از سختی و عذاب کی پایان می یابد خودم هم نمیدانم گویی عمر از دست رفته را طلبی دارم که باید وصول شود به طریقی، اما این را خوب میدانم که به وقت بازگشت به وطن حس خاصی ندارم جز خستگی سفری طولانی و کابوس گونه به سرزمینی نامهربان و تا ابد غریبه. سرزمینی که خوشبختانه این روزها خودخواسته بزک عدالت و موقعیت های برابر برای مهاجرانش را از چهره مخوف و یخی اش پاک کرده و رسوا تر فریاد میزند تمنیات درونی را.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

مرد خیابان جاسپر


این روزها چند باری پیش آمد که به مرگ فکر کنم. نه مرگ خودم، که آنقدر دور و غریب می نماید که انگار هیچ وقت شاید نرسد. این واقعیت جذابی است که یک روز همه این شور و حرص و ترس و نگرانی ناگهان خاموش می شود. انگار هیچ وقت نبوده. 

امروز رفتم دانشگاه آلبرتا. البته نه که ندانم چرا اینقدر جذاب است محیطش برایم. یک فضای وسیع بدون دیوار با ساختمانهای بزرگ که در کنار هم آرام و سنگین سر جایشان خوابیده اند. فکر می کنی صد سال اینجا بوده اند و هزار سال دیگر هم همینطور بی دغدغه میان آن چمنها و کنار درختان سبزش زنده می مانند.
از در مترو تا سالن ساب راه زیادی نیست. قدم میزنم و از پشت آفتاب کم جان شمالی در یک غروب خنک جست و خیز مستانه خرگوشهای خاکستری بزرگ توجهم را جلب می کند که پشت یک بوته بزرگ خشک روی سر و کول هم می پرند. می ایستم. می خواهم عکسشان را بگیرم. دو سه تا دختر و پسر چشم بادامی کم سن و سال با شلوارک های تابستانی لحظه ای کنارم می استند و چیزی می گویند. بعد خیلی سریع راهشان را می گیرند و می روند.

می روم داخل ساب. بعد کلی راه که از خانه آمده ام تا بشینم اینجا گوشه ای درسی مرور کنم، وقتی میرسم احساس می کنم زیادی برای درس خواندن بی رمقم. چاره ای نیست. محوطه داخل آن سالن بزرگ که هیچ نظم هندسی ندارد پر از میز و صندلی و مبل است و در کنارش بوفه های کوچک مواد غذایی. جایی را انتخاب می کنم و بند و بساط را روی میز میریزم. کاغذ ها را با بی میلی ورق میزنم. چشمم را تنگ میکنم که مثلا با تمرکز ببینم چه مزخرف هزار بار خوانده ای رویش نوشته شده. شروع می کنم. پشت سرم یک گروه نشسته اند. در گوشه و کنار دسته های مختلفی کنار هم می بینم. بعضی دو نفره و بعضی بیشتر. گروه پشت سرم فارسی صحبت می کنند. صدایشان بلند است. در مورد برنامهد های فرهنگی و هنری و شرح وظایفشان. سعی می کنم توجه نکنم. آمده ام برای درس خواندن. صدای بلند دسته ای که روبرویم نشسته اند می آید. بلند بلند صحبت می کنند و می خندند. زبان فارسی. چند دقیقه ای آنجا دوام می آورم. بعد جل و پلاس جم می شود که بروم یک جای خلوت تر. گوشه ای دیگر جایی پر نور تر و خلوت تر پیدا می کنم. چند نفر دیگر هم نشسته اند و درس می خوانند. چند دقیقه ای طول می کشد تا حواسم جمع خزعبلت روی کاغذ شو. بعد صدای بلند بلند حرف زدن دو نفر را می شنوم که آرام آن کنار قدم می زنند. باز به زبان فارسی. فکر کردم یک آن که شاید اشتباه آمده ام. انگار همه جماعت سالن ایرانی بودند. حواسم رفت جای دیگری. احساس می کردم کسی کنارم نشسته. نمی دانم چرا یاد مرگ افتاده بودم. بی خیال درس. گشتم دنبال آشنایی که گپی بزنیم و برویم پی کارمان کسی نبود. جمع کردم و رفتم

از ایستگاه مترو کورونا در خیابان جاسپر که بیرون آمدم مرد مسن مو سفید و چاقی جلویم قدم میزد و هر چند دقیقه بلند بلند آه می کشید و بعد فریاد میزد. قدم هایم را آهسته کردم که دور شود. دور تر شد. سر خیابان 109 اما باز به هم رسیدیم، پشت چراغ قرمز. دیگر نزدیک شده بودیم. بعد دوباره سعی کردم فاصله مان بیشتر شود. ازدور میدیدم که رفت داخل استارباکس سر چهار راه. راهم را کج کردم و سریع رفتم به سمت سوپر مارکت بزرگ پشت محوطه.

داخل سوپر مارکت چند تکه چیزی را که می خواستم سریع برداشتم و به سمت در می رفتم که یادم افتاد باید چیز دیگری بر دارم. رفتم به سمت ته فروشگاه. آنجا که رسیدم صدای مرد دیوانه را دوباره شنیدم. صدا به سرعت نزدیک میشد. سعی کردم جهتش را بفهمم و از سمت دیگر بروم. مردک که رسیده بود به آن انتها من از سمت دیگر داشتم میرفتم.

جلوی دخل فروشگاه توی صف صدا دوباره نزدیک شد. دیگر چاره ای نبود. مرد آمد و پشت سرم ایستاد. به زحمت برگشتم عقب و نگاهش کردم.ساکت شده بود. به چشمهایم زل زده بود و می خندید



۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

پرنده سفید


آن روز عصر وقتی که دختر توی آینه ماشینش نگاه کرد غیر از پلک هایی ورم کرده از شدت اشک و چشم هایی قرمز و نمناک، پرنده بزرگ، سفید رنگ و زیبایی را دید که غمگین روی صندلی عقب ماشینش نشسته و با جفت چشم های سیاه و درشتش در اینه به او خیره شده. دختر اما یکه نخورد، اشناییشان خیلی قدیمی تر بود.

بار اول، پانزده سال قبل بود، عصر یک روز سرد پاییزی در یکی از اولین پیاده روی های طولانی بعد از دانشگاه به سوی خانه همراه پسرک خوش صحبت همکلاسی اش بعد از آنکه چند بار عبور از میان رهگذران انبوه بازوهایشان را به هم ساییده بود و صحیت گرمشان را به ناگاه قطع کرده بود آن اتفاق عجیب افتاد. جوی پر آب کنار پیاده رو جایی که باید راهش را از تونلی کوچک در زیر خیابان ادامه میداد طغیان کرده بود و آب فقط مسیری باریک باز گذاشته بود میان پیاده رو برای عبور. وقت گذشتن از آن مسیر پسر که جلوتر از گذرگاه باریک عبور کرده بود وقتی قدمهای نامتعادل دختر را دید تنه اش را جلو داد ودست او را در دست گرفت. تا چند قدم جلوتر هنوز دستشان در دست هم بود.دختر لرزش خفیفی در تمام بدنش احساس میکرد. سرش سبک شده بود و بری لحظه ای حس گرم و عمیقی انگار که با پاهایی برهنه قدم در آب ولرم گذاشته باشد تمام تنش را فرا گرفته بود. گویی آن خیابان شلوغ به ناگاه خلوت شده بود و شاید همه غیب شده بودند. تنها پرنده ای بزرگ و سفید با چشمهایی سیاه و براق می دید که آرام روی شاخه ای بالای سرشان نشست. آن دو خیلی سریع دست هم را رها کردند و این بار آخری بود که اینگونه بیخیال و راحت کنار هم قدم می زدند. دخترک از آن روز قدم به وادی نا شناخته ای گذاشته بود که توشه اش احساس گناه بود و لذتی شرم آلود که خاطرش را می آزرد.

بعد، تا مدتها خبری از آن پرنده نبود. سرش گرم درس و امتحانات اولین ترم دانشگاه بود و زمان به سرعت می گذشت.او خیلی زود صید دام آن میهمانیهای خانوادگی شده بود و در گیجی مفرط با پسر یکی از آشنایان نامزد کرده بود. اولین هم صحبتی ها به نگاهی گرم و طولانی بدل می شد و تمایلی غیر قابل مقاومت برای کنار هم بودن. بعد بوسه اول آمد که همان لرزش خفیف و گرم را داشت و در ادامه، بوسه هایی طولانی تر که فکر می کرد قرار است دو روح سرگردان را تا ابد به هم بچسباند. تا آن روز شوم که بعد از چند هفته ای بی خبری از نامزد بچه سالش پیک موتوری بسته ای به در خانه آورد. تمام هدایایی که پسرک از آنها گرفته بود و حلقه نامزدیشان همراه با یک نامه بسیار کوتاه که می گفت همه چیز میانشان تمام شده. بهت اش به سکوتی بدل شده بود که شکستنی نبود. باور نمی کرد یک بگو مگوی ساده در مورد مسایل ازدواج به دعوایی خانوادگی میانشان بدل شده باشد و اینچنین به سادگی پیوندی که غیر قابل گسست می نمود در همان ابتدا گسسته شده باشد. آن روز دوباره آن پرنده سفید غمگین را دید که روی نرده تراس اتاق خوابش نشسته و به او خیره شده.
سالها خیلی زود از پی هم می گذشت و آن خاطره دردناک گویی طلسمی شده بود که چند ارتباط بعدی او را هم در اندک زمانی با نفرین تلخ جدایی به کوچه بن بست بیسرانجامی رهنمون میشد. دیگر تصمیم اش را گرفته بود. باید خود را وقف درس می کرد، او دلسرد شده بود. 

بعد از مهاجرت به کانادا، تک و تنها و غریب، در میانه آن تلاش طاقت فرسا برای جا افتادن در خانه جدید دیگر نه زمانی و نه حوصله ای برای بازگشت به شور شیرین همراهی با یک نفر دیگر نبود. انتخاب کرده بود که تنها باشد. حالا دیگر بسیار پیش می آمد که پرنده بزرگ سفید را میدید که از دور مراقب اوست.

تا روزی که بعد از دو سال که از مهاجرتش گذشته بود، در میهمانی شام شرکتی که تازه در آن استخدام شده بود نگاه اش به نگاهی گره خورد. نگاهی که داشت آن طلسم قدیمی را باطل می کرد، بعد از آنکه هم کلام شد با همکار خوش قیافه ایرانی اش. رابطه خیلی زود در آن سرمای سرد و تنها شکل گرفت میانشان و زنگار خاطرات قدیم زدوده میشد. بعد یکی از آن سفرهای کاری پیش آمد که او را مدتی دور کرد از شهر محل سکونت و همراه تازه زندگی اش. هر چه دوری اش طولانی تر می شد، فواصل صحبت های تلفنی شان کمتر شده بود تات اینکه دیگر تلفن اش به ندرت زنگ می خورد و هر بار هم که با ترس و اشتیاق تلفن را جواب میداد کسی دیگر آن سوی خط بود. ابتدا این را می گذاشت به حساب مشغولیت کاری که هر دو نفر داشتند تا اینکه روز بازگشتش در فرودگاه هر چه چشم گرداند اثری از پسر جوان نبود. آن آخر هفته سرد و کسالت بار با طعم گزنده بی خبری نا آرام و بی قرارش کرده بود. صبح اولین روز کاری با عجله و در حالی که قلبش به شدت می تپید به سوی شرکت رفت. آنجا آخرین امیدش بود که از این سردرگمی و اضطراب خلاص شود. اثری از طرف نبود. بعد دم ظهر وقت کوتاه استراحت دیگر جلوی خودش را نگرفت و از او سراغ گرفت. فهمید چند روزی است که پسر رفته.

   عصر خیلی زود سوار ماشین اش شد و تا چشم باز کرد خود را جلوی خانه پسرک دید. پیاده شد. زنگ زد. خبری نبود. چند بار دیگر هم زنگ خانه را زد همه بی نتیجه. تا چند ساعت آنجا پشت فرمان ماشین منتظر شد تا اینکه ماشین آشنای سورمه ای رنگ را در آینه دید که به آن سو می آید. تپش قلبش آنچنان شدت گرفته بود که فکر می کرد شاید قلبش دارد از جا کنده می شود. با حرکتی ناگهانی در حالی که نفس نفس میزد از ماشین به بیرون جهید. در سرش تمام حرفها و دشنام هایی که باید در لحظه ای کوتاه به سوی پسر پرتاب می کرد می چرخید. چشمانش سیاهی می رفت. آمد جلوی در گاراژ ایستاد و اتومبیل سورمه ای رنگ به ناچار توقف کرد. پسر پیاد شد. کسی همراهش نبود. نفس راحتی کشید.
دو ساعت بعد وقتی دختر آمد که پشت ماشین اش بنشیند احساس سبکی میکرد. آنقدر گریه کرده بود که اشکی که دیگر رمق نداشت برای آمدن آرایش رقیق چشمانش را چون چند خط باریک خشکیده و سیاه رنگ روی گونه امتداد داده بود. حالا اقلا خیالش راحت شده بود بعد از اینکه فهمیده بود پسر وارد ارتباط جدی با کس دیگری شد. راحت راحت. بعد در آینه نگاه کرد. پرنده بزرگ سفید رنگ همیشگی را دید که این بار خیلی نزدیک شده. بیش از همه عمر و روی صندلی عقب ماشین نشسته. فهمیده بود همدم ابدی اش همین پرنده غمگین سفید رنگی است که نامش را گذاشته بود تنهایی
1