شد یکسال، یا یکی دو روز کم تر و بیش تر، از آمدن به ادمونتون، غرب وحشی و وایتها و آبجو و بوفالو. مثل آلن لاد در "شین" که تک و تنها و غریب رفت به شهری کوچک در غرب دنبال سعادتی ماندگار که نصیبش نشد اما در پایان ، " شین" دو هزار و چهارده اما مرد تنهای ساکت اش خسته و غمگین و شکسته آمد برخلاف تای قدیمی تر . بعد هر چه گذشت شهر سرد و یخی با قلبی گرم و تپنده ، جان و جای و پناه دادش. از پیله بیرون آمد و شد پاره ای از تن شهر.
یکسال یعنی یک چشم بر هم زدن، سر آخر رنج و تلخی و هجرانش به یاد نمی ماند و نه دقایق عزیز . فقط می گذرد مثل رودخانه ای که می رود به سوی اقیانوسی دور، به آرامش ابدی.
یکسال یعنی یک چشم بر هم زدن، سر آخر رنج و تلخی و هجرانش به یاد نمی ماند و نه دقایق عزیز . فقط می گذرد مثل رودخانه ای که می رود به سوی اقیانوسی دور، به آرامش ابدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر