۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

روز سرد تابستانی

یک -روز قدس همیشه یک اسم بی خاصیت بود، اگر نفرت انگیز نبود. یک اسم مثل بیست و دو بهمن، اسمی که از بس تکرار شده بود دیگر شنیده نمیشد.
دو -آدم تغییر می کند. ادم هر روز تغییر می کند.
سه -کانادا یک حسن بزرگ دارد، سیمای جمهوری اسلامی، دیوار نوشته ها، قیافه مردم عبوس، حزب الهی نما های ریش دار و بی ریشه، رییس و کارمند و جماعت دین فروش، هیچکدام جلوی چشمت نیستند. همه بعد مدتی فراموش می شوند.
چهار- ناگهان یک روز چشم باز می کنی و می بینی وسط جماعتی ایستاده ای که هزار سال فکر نمی کردی از غریبگی در آیند، در نظرت.
پنج- اولین بچه نسل بعد خانواده ات که به دنیا می آید بزرگ شده ای. آنقدر بزرگ که با دیدن موجودی دیگر غیر از خودت در آینه، لبخند بزنی، شاد شوی، بخندی. بعد بچه ها از یک موجود مزاحم آزار دهنده تبدیل می شوند به معجزه های کوچک. به معنی پنهانی که هیچوقت در هیچ جای زندگی ندیده بودی، هیچوقت.
شش- در اتاق جراحی سرپایی کلینیک سر دختر بچه دو ساله ای را با دو دست گرفتی که پزشکی جراحت زیر چانه اش را بخیه بزند. دختر بچه با چشم های درشت آبی اش به تو زل زده، ترسیده و ناچار. لبخند میزنی. او همچنان به چشمانت زل زده، بی لبخند.نگاهت را میدزدی، سرت را می گردانی به سویی دیگر.
هفت- می گوید کشته شدن فلسطینی ها تقصر خودشان است، هارپر می گوید. اگر بیخ گلویت را گرفتند و با همان ته صدایی که برایت مانده فریاد زدی بی صدا، مقاومت کرده ای. باید گلویت بیشتر فشرده شود.، تا ته جان.
هشت- عکس دکتر گیلبرت،جراح اطریشی را میبینی که پیشانی کودکی مجروح را می بوسد. چند هفته روز و شب با بی برقی و بی آبی در اتاق عمل بوده در غزه. انگار با ترس هیچ میانه ای ندارد. یادت می افتد زمانی چه رویاها در سرداشتی. یادت می افتد زمانی پزشک بودی. آینه ای دم دستت نیست که جلویش پوزخند بزنی.
نه-عکس سر متلاشی شده کوک را می بینی، فکر می کنی معنای زندگی کدام غمزده ای از دست رفته. کدام آواره ای در کجای دنیا حالا دیگر فقط همان آینه برایش مانده که پوزخند بزند تا تمام شود این زندگی.
ده- یک روز می بینی باد و باران و سرماست، میان تابستان، در شهر قطبی و تو با عجله می روی به سویی. انگار بعد هزار سال چشمانت باز شده باشد به ظلم.. به غربت








۲ نظر: