۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

مثل مسافری که پاسپورتش گم شده باشد

همه ما کم و بیش یادمان هست آن پرسش و پاسخ بسیار معروف هواپیمای ایرفرانس را در دوازده بهمن پنجاه و هفت، شاید این معروف ترین کوتاه ترین و عجیب ترین پرسش و پاسخ عصر ما باشد. اینکه سالیان طولانی دور از وطن باشی و بعد در آستانه بازگشت بگویی احساس خاصی نداری مطمئنا محل تاویل و تفسیرهای سیاسی و غیر سیاسی زیادی قرار میگیرد، که گرفت.. ولی حالا من به راحتی می توانم بفهمم که دلیل واقعی این جواب چه بود، چون من هم دیگر هیچ احساسی ندارم، وقت بازگشت به ایران، در هواپیمای شلوغ و اعصاب خرد کن قطر ایرویز. هیچ احساسی جز خستگی
بگذارید خیالتان را راحت کنم. من هم بار اول که بعد از یک سال برگشتم هیجان زده بودم از دیدن دوباره خانواده ام. اما ورود به ایران برایم مانند روبرو شدن با عزیزی بود که علی رغم محبت فراوانی که در حقم کرده بود ترکش کرده بودم و حالا غریبگی ام را با بوی خاک آلوده دم صبحش پشت نگاه شرمسارانه ام پنهان می کردم. روزهای اول با این احساسات متناقض گذشت و هر چه رو به پایان رفت چیزی عمیق درونم جریان گرفت. یک خود آگاهی پیامبر گونه که از پشت کوه رنج و درد و تنهایی این غربت لعنتی کانادایی مانند آفتاب دم صبح بالا آمده بود. من چیزی را که یکسال گم شده بود یافته بودم، خودم را. من متعلق به آنجا بودم و در این کشور دورافتاده و سرد میهمان.
حالا اینکه این میهمانی پر از سختی و عذاب کی پایان می یابد خودم هم نمیدانم گویی عمر از دست رفته را طلبی دارم که باید وصول شود به طریقی، اما این را خوب میدانم که به وقت بازگشت به وطن حس خاصی ندارم جز خستگی سفری طولانی و کابوس گونه به سرزمینی نامهربان و تا ابد غریبه. سرزمینی که خوشبختانه این روزها خودخواسته بزک عدالت و موقعیت های برابر برای مهاجرانش را از چهره مخوف و یخی اش پاک کرده و رسوا تر فریاد میزند تمنیات درونی را.

۱ نظر:

  1. کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها .سپاس .

    پاسخحذف