۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

مرد خیابان جاسپر


این روزها چند باری پیش آمد که به مرگ فکر کنم. نه مرگ خودم، که آنقدر دور و غریب می نماید که انگار هیچ وقت شاید نرسد. این واقعیت جذابی است که یک روز همه این شور و حرص و ترس و نگرانی ناگهان خاموش می شود. انگار هیچ وقت نبوده. 

امروز رفتم دانشگاه آلبرتا. البته نه که ندانم چرا اینقدر جذاب است محیطش برایم. یک فضای وسیع بدون دیوار با ساختمانهای بزرگ که در کنار هم آرام و سنگین سر جایشان خوابیده اند. فکر می کنی صد سال اینجا بوده اند و هزار سال دیگر هم همینطور بی دغدغه میان آن چمنها و کنار درختان سبزش زنده می مانند.
از در مترو تا سالن ساب راه زیادی نیست. قدم میزنم و از پشت آفتاب کم جان شمالی در یک غروب خنک جست و خیز مستانه خرگوشهای خاکستری بزرگ توجهم را جلب می کند که پشت یک بوته بزرگ خشک روی سر و کول هم می پرند. می ایستم. می خواهم عکسشان را بگیرم. دو سه تا دختر و پسر چشم بادامی کم سن و سال با شلوارک های تابستانی لحظه ای کنارم می استند و چیزی می گویند. بعد خیلی سریع راهشان را می گیرند و می روند.

می روم داخل ساب. بعد کلی راه که از خانه آمده ام تا بشینم اینجا گوشه ای درسی مرور کنم، وقتی میرسم احساس می کنم زیادی برای درس خواندن بی رمقم. چاره ای نیست. محوطه داخل آن سالن بزرگ که هیچ نظم هندسی ندارد پر از میز و صندلی و مبل است و در کنارش بوفه های کوچک مواد غذایی. جایی را انتخاب می کنم و بند و بساط را روی میز میریزم. کاغذ ها را با بی میلی ورق میزنم. چشمم را تنگ میکنم که مثلا با تمرکز ببینم چه مزخرف هزار بار خوانده ای رویش نوشته شده. شروع می کنم. پشت سرم یک گروه نشسته اند. در گوشه و کنار دسته های مختلفی کنار هم می بینم. بعضی دو نفره و بعضی بیشتر. گروه پشت سرم فارسی صحبت می کنند. صدایشان بلند است. در مورد برنامهد های فرهنگی و هنری و شرح وظایفشان. سعی می کنم توجه نکنم. آمده ام برای درس خواندن. صدای بلند دسته ای که روبرویم نشسته اند می آید. بلند بلند صحبت می کنند و می خندند. زبان فارسی. چند دقیقه ای آنجا دوام می آورم. بعد جل و پلاس جم می شود که بروم یک جای خلوت تر. گوشه ای دیگر جایی پر نور تر و خلوت تر پیدا می کنم. چند نفر دیگر هم نشسته اند و درس می خوانند. چند دقیقه ای طول می کشد تا حواسم جمع خزعبلت روی کاغذ شو. بعد صدای بلند بلند حرف زدن دو نفر را می شنوم که آرام آن کنار قدم می زنند. باز به زبان فارسی. فکر کردم یک آن که شاید اشتباه آمده ام. انگار همه جماعت سالن ایرانی بودند. حواسم رفت جای دیگری. احساس می کردم کسی کنارم نشسته. نمی دانم چرا یاد مرگ افتاده بودم. بی خیال درس. گشتم دنبال آشنایی که گپی بزنیم و برویم پی کارمان کسی نبود. جمع کردم و رفتم

از ایستگاه مترو کورونا در خیابان جاسپر که بیرون آمدم مرد مسن مو سفید و چاقی جلویم قدم میزد و هر چند دقیقه بلند بلند آه می کشید و بعد فریاد میزد. قدم هایم را آهسته کردم که دور شود. دور تر شد. سر خیابان 109 اما باز به هم رسیدیم، پشت چراغ قرمز. دیگر نزدیک شده بودیم. بعد دوباره سعی کردم فاصله مان بیشتر شود. ازدور میدیدم که رفت داخل استارباکس سر چهار راه. راهم را کج کردم و سریع رفتم به سمت سوپر مارکت بزرگ پشت محوطه.

داخل سوپر مارکت چند تکه چیزی را که می خواستم سریع برداشتم و به سمت در می رفتم که یادم افتاد باید چیز دیگری بر دارم. رفتم به سمت ته فروشگاه. آنجا که رسیدم صدای مرد دیوانه را دوباره شنیدم. صدا به سرعت نزدیک میشد. سعی کردم جهتش را بفهمم و از سمت دیگر بروم. مردک که رسیده بود به آن انتها من از سمت دیگر داشتم میرفتم.

جلوی دخل فروشگاه توی صف صدا دوباره نزدیک شد. دیگر چاره ای نبود. مرد آمد و پشت سرم ایستاد. به زحمت برگشتم عقب و نگاهش کردم.ساکت شده بود. به چشمهایم زل زده بود و می خندید