۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

گربه ای که از دست شیطان نجاتم داد

     تنهایی همانقدر که مرموز و شکننده است، نیرومند است و بخشنده. اگر طاقت بیاوری و جلوی نیروی عظیم اش بیهوده مقاومت نکنی چیزی می بخشد. چیزی که فرق دارد با همه توانایی های دیگر.

   شصت روز یا بیشتر گذشته از راند جدید مهاجرت. مثل بار اولی که از ایران آمدم دوباره کوچه و خیابان و آدمها ی تهران به شدت جلوی چشم ام زنده اند و نفس می کشند و این یعنی زهر برای تبعیدی. اینجا باید مثل بادمجان در سرکه بمانی و بگذاری اسید ضعیف کار تک تک سلولها را بسازد. جا بیافتی، ترد و خوشمزه و نمکی. این بادمجان اما دو بار از این سرکه در آمده و رفته در جالیز جا خوش کرده به امید وصل شدن به بوته. زهی خیال باطل.

  شصت روز یا بیشتر گذشته و تقریبا بیشتر روزهای این شصت روز را در خانه مانده ام. روزها که  صاحب خانه ها صبح خیلی زود به سر کار می روند، من می مانم و بچه شان. گربه ای که درست به اندازه خودم کم حرف و گوشه گیر و خواب آلود است. گاهی در میانه روز از کنار هم رد می شویم و به زحمت سرمان را می چرخانیم. نیم نگاهی به یکدیگر می اندازیم و می رویم پی کارمان. هر دو یمان ترجیح می دهیم یک گوشه ای تنها باشیم.

     گاهی فکر می کنم قدرتهای ماوراء الطبیعه پیدا کرده ام از بس که این تنهایی دچارم کرده. یک روز، نمیدانم دقیقا چند روز یا چند هفته پیش، زمان خیلی وقت است قهر کرده و رفته، اینجا نشسته بودم. نمیدانم داشتم فیس بوک را دید میزدم یا با جیمیل لاس، یک آن در تصورم به روشنی دیدم یکی از دوستانم در مونترال یک دوست دیگرم را در خیابان دیده.انگار یک جای سبز بود، مثل پارک بزرگ تقاطع شربروک و دکری. یا چیزی شبیه به آن. بعد تمام شد. تصویر پر نور آن دو با حاشیه های روشنش انگار در تصویر آبی رنگ پس زمینه چرخید و فرو رفت. چند ساعت بعد یکی از آن دو را در فیس بوک دیدم. گفت که چند ساعت قبل در محوطه دانشگاه مک گیل آن یکی دوست دیگرم را دیده.  این دو فقط یک بار دیگر چند ماه قبل در خانه من با هم برخورد کرده بودند و من فکر نمی کردم دفعه بعد حتی چهره همدیگر را به یاد داشته باشند. خوشحال شدم  از این توانایی تازه.

مدتی بعد اثری از خوشحالی کذایی نمانده بود. این گونه شادی های لحظه ای مثل هوای پاییز و بهار مونترال بی دوام است. من هم چند بار پیش آمد که از خانه برای کاری یا به دنبال کاری بیرون زدم و چله نشینی ام شکست. طبیعتا دیگر انتظاری هم ندارم اثری از نیروی ذهنی آن روز باقی مانده باشد.

  دیشب، خوابیده بودم. چند شبی است که آرام می خوابم. قبل از خواب دیدن عکس Bryan Cranston من را یاد صحنه بسیار دردناک کشته شدن شوهر خواهر زن کاراکتر او، والتر وایت در اپیزود دوازدهم یا سیزدهم  فصل آخر سریال بریکینگ بد انداخت. از آن بدتر، صحنه دردناک پس زدن او توسط خانواده اش بود بعد از اینکه او تمام زندگی و آبرویش را برای محافظت از آنها صرف کرده بود.  یکسره چهره والتر وایت جلوی نظرم بود. وقتی داشتم به خواب می رفتم بین خواب و بیداری شیطان در قالب آقای وایت آمده بود سراغم. جایی داشتم زجر می کشیدم  و او نظاره می کرد. هیچ نمی گفت. بعد نمی دانم کجای این کابوس، والتر وایت تبدیل شد به آن خانم کذایی. میس اکس. خانم هپی اند این لاو ات ترکی! با همان زیبایی مرموز و نگاه ترسناک همیشگی اش داشت ادامه صحنه را بازی می کرد. شاید بهترین بازی عمرش بود . اما کسی آن سوی صحنه واقعا داشت شکنجه می شد. صدای ضجه گوش خراش شده بود و غیر قابل تحمل .بعد من فریاد زدم که او بازیگر نیست بلکه خود شیطان است. 

  نور افکن های صحنه خاموش شده بود. اثری نه از صحنه شکنجه، نه از شکنجه گران و نه از آن خانم نبود. من بیدار شده بودم گویی و دوباره در رختخوابم خوابیده بودم. سرمای ملسی بدن ام را مور مور می کرد و من را زیر پتوی مخملی سبک ام می خیزاند. آرام ارام چشمهایم دوباره داشت سنگین می شد و خوشحال بودم که آن کابوس ترسناک تمام شده. یک آن گرمایی احساس کردم که از نوک انگشت پا داشت به بالا می آمد. گرما بالاتر رسید و حجم گرفت. چند لحظه بعد دیدم که او دارد سرش را از زیر پتو بالا می آورد و مستقیم با لبخند در چشمهای من نگاه می کند. او سعی می کرد مهربان باشد و داشت چیزی می گفت. ابراز خوشحالی می کرد که شیطان را رانده ایم. با هم. مثل همیشه که با خوشحالی از این همراهی در احساسات و برنامه ها می گفت، و من قلبم داشت به شدت می تپید.

    لبخند او عمیق تر می شد. حالا دندان هایش را می دیدم که اینبار، زرد بود و براق و آن سفیدی و ماتی معروف را نداشت. داشت برایم از شیطان می گفت و راههای نفوذش به ذهن مردان. از شهوت و طمع داستانهایی می گفت که قبل از این از او نشنیده بودم. او به دور من می پیچید و می چرخید. بدنش بی فرم شده بود و مثل یک افعی غول پیکر من را در میان گرفته بود . بی وقفه حرف میزد، با صدایی آرام و سعی می کرد مثل گذشته ها تایید مرا بگیرد. من از فرط ترس اما، دیگر زبانم بند آمده بود. نه می توانستم فریاد بزنم و نه حرکتی، چنان که پیچیده بود به سرتاپای من. بعد صدای ضعیفی از بیرون شنیدم. انگار کسی داشت به سمت من می آمد. بعد گوش تیز کردم. صدا هنوز ناواضح بود. خانم افعی که متوجه شده بود فشارش را بیشتر کرده بود و داشت با تمام وجودش لبخند می زد و سعی می کرد مستقیم در چشمانم نگاه کنم. چشمانم را به زور و با قدرت بسته بودم. صدا بلندتر شده بود و حالا به وضوح می شنیدم. صدای میو میوی بی وقفه گربه بود.

  چشمانم را باز کردم. اثری از شیطان نبود. چند دقیقه ای در جا خشکم زده بود و آنچه را می دیدم مرور می کردم. گربه هنوز داشت بی وقفه و با صدای بلند میو میو می کرد. از جا بلند شدم و در اتاق را باز کردم. من را که دید شدت میو میو کردن اش کم شد. رفتم به دستشویی و بیرون آمدم. او دیگر ساکت شده بود و جلوی در اتاق من خوابیده بود. وقتی داشتم به داخل اتاق می رفتم نگاهش کردم، او هم نگاهم کرد.گربه داشت با نگاهش چیزی می گفت. وقتی مطمئن شد که من نمی فهمم چه می گوید سرش را روی دستانش گذاشت و آرام همانجا که بود خوابید.

   تنهایی همانقدر که مرموز و شکننده است، نیرومند است و بخشنده. اگر طاقت بیاوری و جلوی نیروی عظیم اش بیهوده مقاومت نکنی چیزی می بخشد. چیزی که فرق دارد با همه توانایی های دیگر، آن وقت حتی اگر گربه باشی شیطان را در خواب هم خانه همیشگی ات فراری میدهی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر