۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

پرنده سفید


آن روز عصر وقتی که دختر توی آینه ماشینش نگاه کرد غیر از پلک هایی ورم کرده از شدت اشک و چشم هایی قرمز و نمناک، پرنده بزرگ، سفید رنگ و زیبایی را دید که غمگین روی صندلی عقب ماشینش نشسته و با جفت چشم های سیاه و درشتش در اینه به او خیره شده. دختر اما یکه نخورد، اشناییشان خیلی قدیمی تر بود.

بار اول، پانزده سال قبل بود، عصر یک روز سرد پاییزی در یکی از اولین پیاده روی های طولانی بعد از دانشگاه به سوی خانه همراه پسرک خوش صحبت همکلاسی اش بعد از آنکه چند بار عبور از میان رهگذران انبوه بازوهایشان را به هم ساییده بود و صحیت گرمشان را به ناگاه قطع کرده بود آن اتفاق عجیب افتاد. جوی پر آب کنار پیاده رو جایی که باید راهش را از تونلی کوچک در زیر خیابان ادامه میداد طغیان کرده بود و آب فقط مسیری باریک باز گذاشته بود میان پیاده رو برای عبور. وقت گذشتن از آن مسیر پسر که جلوتر از گذرگاه باریک عبور کرده بود وقتی قدمهای نامتعادل دختر را دید تنه اش را جلو داد ودست او را در دست گرفت. تا چند قدم جلوتر هنوز دستشان در دست هم بود.دختر لرزش خفیفی در تمام بدنش احساس میکرد. سرش سبک شده بود و بری لحظه ای حس گرم و عمیقی انگار که با پاهایی برهنه قدم در آب ولرم گذاشته باشد تمام تنش را فرا گرفته بود. گویی آن خیابان شلوغ به ناگاه خلوت شده بود و شاید همه غیب شده بودند. تنها پرنده ای بزرگ و سفید با چشمهایی سیاه و براق می دید که آرام روی شاخه ای بالای سرشان نشست. آن دو خیلی سریع دست هم را رها کردند و این بار آخری بود که اینگونه بیخیال و راحت کنار هم قدم می زدند. دخترک از آن روز قدم به وادی نا شناخته ای گذاشته بود که توشه اش احساس گناه بود و لذتی شرم آلود که خاطرش را می آزرد.

بعد، تا مدتها خبری از آن پرنده نبود. سرش گرم درس و امتحانات اولین ترم دانشگاه بود و زمان به سرعت می گذشت.او خیلی زود صید دام آن میهمانیهای خانوادگی شده بود و در گیجی مفرط با پسر یکی از آشنایان نامزد کرده بود. اولین هم صحبتی ها به نگاهی گرم و طولانی بدل می شد و تمایلی غیر قابل مقاومت برای کنار هم بودن. بعد بوسه اول آمد که همان لرزش خفیف و گرم را داشت و در ادامه، بوسه هایی طولانی تر که فکر می کرد قرار است دو روح سرگردان را تا ابد به هم بچسباند. تا آن روز شوم که بعد از چند هفته ای بی خبری از نامزد بچه سالش پیک موتوری بسته ای به در خانه آورد. تمام هدایایی که پسرک از آنها گرفته بود و حلقه نامزدیشان همراه با یک نامه بسیار کوتاه که می گفت همه چیز میانشان تمام شده. بهت اش به سکوتی بدل شده بود که شکستنی نبود. باور نمی کرد یک بگو مگوی ساده در مورد مسایل ازدواج به دعوایی خانوادگی میانشان بدل شده باشد و اینچنین به سادگی پیوندی که غیر قابل گسست می نمود در همان ابتدا گسسته شده باشد. آن روز دوباره آن پرنده سفید غمگین را دید که روی نرده تراس اتاق خوابش نشسته و به او خیره شده.
سالها خیلی زود از پی هم می گذشت و آن خاطره دردناک گویی طلسمی شده بود که چند ارتباط بعدی او را هم در اندک زمانی با نفرین تلخ جدایی به کوچه بن بست بیسرانجامی رهنمون میشد. دیگر تصمیم اش را گرفته بود. باید خود را وقف درس می کرد، او دلسرد شده بود. 

بعد از مهاجرت به کانادا، تک و تنها و غریب، در میانه آن تلاش طاقت فرسا برای جا افتادن در خانه جدید دیگر نه زمانی و نه حوصله ای برای بازگشت به شور شیرین همراهی با یک نفر دیگر نبود. انتخاب کرده بود که تنها باشد. حالا دیگر بسیار پیش می آمد که پرنده بزرگ سفید را میدید که از دور مراقب اوست.

تا روزی که بعد از دو سال که از مهاجرتش گذشته بود، در میهمانی شام شرکتی که تازه در آن استخدام شده بود نگاه اش به نگاهی گره خورد. نگاهی که داشت آن طلسم قدیمی را باطل می کرد، بعد از آنکه هم کلام شد با همکار خوش قیافه ایرانی اش. رابطه خیلی زود در آن سرمای سرد و تنها شکل گرفت میانشان و زنگار خاطرات قدیم زدوده میشد. بعد یکی از آن سفرهای کاری پیش آمد که او را مدتی دور کرد از شهر محل سکونت و همراه تازه زندگی اش. هر چه دوری اش طولانی تر می شد، فواصل صحبت های تلفنی شان کمتر شده بود تات اینکه دیگر تلفن اش به ندرت زنگ می خورد و هر بار هم که با ترس و اشتیاق تلفن را جواب میداد کسی دیگر آن سوی خط بود. ابتدا این را می گذاشت به حساب مشغولیت کاری که هر دو نفر داشتند تا اینکه روز بازگشتش در فرودگاه هر چه چشم گرداند اثری از پسر جوان نبود. آن آخر هفته سرد و کسالت بار با طعم گزنده بی خبری نا آرام و بی قرارش کرده بود. صبح اولین روز کاری با عجله و در حالی که قلبش به شدت می تپید به سوی شرکت رفت. آنجا آخرین امیدش بود که از این سردرگمی و اضطراب خلاص شود. اثری از طرف نبود. بعد دم ظهر وقت کوتاه استراحت دیگر جلوی خودش را نگرفت و از او سراغ گرفت. فهمید چند روزی است که پسر رفته.

   عصر خیلی زود سوار ماشین اش شد و تا چشم باز کرد خود را جلوی خانه پسرک دید. پیاده شد. زنگ زد. خبری نبود. چند بار دیگر هم زنگ خانه را زد همه بی نتیجه. تا چند ساعت آنجا پشت فرمان ماشین منتظر شد تا اینکه ماشین آشنای سورمه ای رنگ را در آینه دید که به آن سو می آید. تپش قلبش آنچنان شدت گرفته بود که فکر می کرد شاید قلبش دارد از جا کنده می شود. با حرکتی ناگهانی در حالی که نفس نفس میزد از ماشین به بیرون جهید. در سرش تمام حرفها و دشنام هایی که باید در لحظه ای کوتاه به سوی پسر پرتاب می کرد می چرخید. چشمانش سیاهی می رفت. آمد جلوی در گاراژ ایستاد و اتومبیل سورمه ای رنگ به ناچار توقف کرد. پسر پیاد شد. کسی همراهش نبود. نفس راحتی کشید.
دو ساعت بعد وقتی دختر آمد که پشت ماشین اش بنشیند احساس سبکی میکرد. آنقدر گریه کرده بود که اشکی که دیگر رمق نداشت برای آمدن آرایش رقیق چشمانش را چون چند خط باریک خشکیده و سیاه رنگ روی گونه امتداد داده بود. حالا اقلا خیالش راحت شده بود بعد از اینکه فهمیده بود پسر وارد ارتباط جدی با کس دیگری شد. راحت راحت. بعد در آینه نگاه کرد. پرنده بزرگ سفید رنگ همیشگی را دید که این بار خیلی نزدیک شده. بیش از همه عمر و روی صندلی عقب ماشین نشسته. فهمیده بود همدم ابدی اش همین پرنده غمگین سفید رنگی است که نامش را گذاشته بود تنهایی
1

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر