۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

یک داستان تکراری

فکر کن سر زندگیت باشی و به ارامشش عادت کرده باشی. بعد یه روز یه نفر از اون سر دنیا و با دیدن چند تا عکس و شنیدن چند تا تعریف عاشق دلخسته ات شده باشه. اول جدی نمیگیری و به زندگی معمولیت ادامه میدی تا اینکه یارو با شور و حرارت و اصرار پا میشه نصف دنیا رو طی میکنه میاد سراغت. شرمنده اش میشی و شروع میکنی به اینکه باورش کنی. بعد اون میره ایران و تو رو هم باز با اصرار میکشونه میبره. تو هم که از یکنواختی زندگی توی کانادا خسته ای باور میکنی که یه معجزه ای شده و شاید اصلا بهتر باشه برم،با طرف بمونم و اصلا بر نگردم.

 همه چیز گل و بلبل باشه و حرف و حدیث های کوتاه و بلند هم خیلی زود تموم بشن.بعد، چند ماه روز و شب با هاش سر کنی. سرتون رو بذارین روی شونه هم و برای فقرای زیبابموه و تنهایی جرج برنارد شاو گریه کنین! کم کم باور کنی که طرف واقعا بهت علاقمنده و برخلاف بدبینی ازلیت یک نفر پیدا شده که میشه بهش اعتماد کرد. البته یک سره هم از طرف اون مورد سوظن باشی تا جایی که به خودت شک کنی نکنه واقعا داری کاری برخلاف  دوستی و عشق و این اراجیف میکنی و بعد اون طرف مقابل درست و در همون زمان در حال مذاکره برای زندگی آینده اش باشه!  بعد، یک دوره مسافرت کاری برای طرف پیش بیاد و تو به وضوح ببینی که یارو سرد شده و دیگه خبری از اون بمیرم برات و از زور عشق دارم اسهال میگیرمش پای تلفن نیست. بهش میگی عزیزم چی شده؟ میگه هیچی.. تو سه ماه پیش که رفتیم دکتر به جای دادن پول ویزیت رفتی توی توالت. تو خسیسی و بی توجه و خودخواه. به خودت میگی من که اصلا یادم نمیاد اما حتما راست میگه چون این ادم هر ایرادیم داره دروغ نمیگه.

  بعد سردیه بیشتر میشه و تو اینبار واقعا شک میکنی. خیلی دوستانه بهش میگی عزیزم اگه کس دیگه ای توی زندگیته من برم دنبال کارم. چند ماهه موندم ایران واسه اینکه رابطه ام رو با تو به یه جای خوب برسونم. طرف داد میزنه. هوار میکشه و فحش میده که تو داری نجابت من رو زیر سوال می بری. بعد دوباره به خودت و رفتار بدت شک میکنی. فکر میکنی این هر ایرادی هم داره اما دروغ نمیگه. بیخیال میشی. برنامه ریزی سفر مشترکتون به ترکیه برای اشنایی با پدر و مادرش رو ادامه میدی و اون سردی رو سعی میکنی جدی نگیری. تا اینکه طرف از سفر کاریش بر میگرده و در تنها ملاقاتتون بعد اون سفر، وقتی تو اروم سعی می کنی برنامه ریزی هات رو براش توضیح بدی یارو بی قرار و عصبیه و دایم به موبایلش نگاه میکنه. چند باری هم تلفن یه کسی رو ریجکت میکنه. اخر سر هم یه بهانه عجیب میگیره و بدون خداحافظی و با طلبکاری میذاره میره. تو هم هی فکر میکنی که چه کردی که اینجور شد..

  روزهای بعد هم به سرعت میگذره و طرف دیگه جواب تلفنت رو نمیده که حتی بفهمی چی شد یکهو!

   تو با یک عالمه سوال و غمگین بابت گناهی که نمیدونی کی انجام
  دادی از ایران میری. مدت زیادی نمیگذره که میبینی ادرس رو از روز اول اشتباه رفته بودی. توی اون خونه نه امید بود، نه عشق و نه اصلا کسی توش زندگی می کرد. حالا طرف توی ترکیه اس و هپی و
این لاو! ما هم اونور دنیا داریم به ریش خودمون می خندیم! داستان عجیبیه

۲ نظر:

  1. من داستان تو رو با کسی تکرار ککردم ولی این نگاه تواه و تو از دل اون خبر نداری 4 سال بهترین دوست معمولیم بود و بعد دوست شدیم خیلی دوسش داشتم و خیلی هم حرکات نابجا ازش می دیدم ولی هیچی هم نمی گفتم چون حوصله بحث نداشتم و فکر میکردم خودش باید بفهمه اومدم کانادا بهم زنگ زد بازم و بهش گفتم وایبر وصل کن هی حرف بزنیم ولی این کارو نکرد نمی دونم چی شد یهو این کارش خیلی حالمو بد کرد دفه بعد که ایمیل زد بدون سلام دوخط جوایشو نوشتم و اونم دیگه خبری نگرفت و نه من ...یک نقطه هست می خوره تو ذوق آدم که هیچ وقتم هیچی نداره و نمی تونه توجیهش کنه ، همه رو از دید خودت نبین

    پاسخحذف