۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

توضیحات

1. قبل نوشتن مطلب قبلی می دانستم زیاد بازخورد خوبی نخواهد داشت اما نه تا این حد!
2. من تجربه شخصی ام را گفته ام. بسیاری هستند که همه اینها را دیده اند و لمس کرده اند و هنوز راضی و خوشحال
3. ایران از هیچ نظر در مقیاس های جهانی با کانادا قابل قیاس نیست. اصلا نظم و سیتمی ندارد که حالا سیستمش را بخواهی با اینجا برابری دهی. فقط یک نکته ظریف اینجا هست، من شخصا به همان مدل نظم موجود در ایران علاقه بیشتری دارم
4. کسانی که در ایران هستند و مخالف نوشته من، مشکلی نست. باید خودشان تجربه کنند اما از کسانی که سالهاست اینجا ساکن هستند کسی بیاید با منطق اشتباه من را باز گو کند. فقط یک احمق حرف منطقی را نمی پذیرد.
5. من هدفم مطمئنا بازگشت به ایران است اما به خاطرسالهایی که هدر دادم تا الان اینجا باشم، سعی دارم به هدفی که داشته ام نزدیک شوم
6. کانادا بهترین کشور برای مهاجری است که هیچ جایی در کشور خود ندارد. بدون شک بهترین جاست. اما برای مهاجری که چاره ای جز مهاجرت ندارد.
7. با زحمتی به مراتب کمتر از آنچه اینجا باید متحمل شد می توان در ایران کاری کرد و حرفه ای را به سرانجام رساند. مطمئن باشید
8. من نه از نظر مالی و نه عاطفی خیلی وابستگی ندارم. بسیار کمتر از آنچه مهاجران به ظاهر خوشحال دیگر وابسته اند. فقط  اگر حتی بتوانم سودای خام مهاجرت را از سر یک نفر بیرون کنم وظیفه ام انجام شده. بهتر است امروز رویایتان را کسی خراب کند تا خودتان با تمام وجود در پوچی اش غرق شوید.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

جمع بندی یکساله

از یک سال قبل که آمده ام دیگر در این وبلاگ ننوشتم. شاید هم یک بار یا بیشتر نوشتم و تمام. قبل از آمدن فکر می کردم چه می شئود که یک نفر قبل رفتن آنقدر پیگیر هر روز می نویسد و بعد رفتن یا یک باره قطع می شود نوشتن ها یا به تدریج. دلایل مختلفی دارد مطمئنا اما دلیل خودم، اگر خوب کند و کاو کرده باشم و در جهت درست، شاید شوکی بوده که محیط جدید به من وارد کرده. بگذارید تکلیف را همین حالا مشخص کنم. من این نوشته را به مناسبت یکسالگی مهاجرتم پیش روی می گذارم. فکر می کنم نگاهم برای کسانی که مصمم به هجرت اند بسیار آزار دهنده است. پس نخوانید و خیر اموات من نکنید. اما قبل رفتنتان این یک جمله در جواب سوالی که برایتان پیش آمده: اینجا مانده ام بلکه راهی پیدا شود که چندین سال هدر دادن عمر در راه مهاجرت جبران شود یا اقلا شرمندگی پیش خودم کمتر تا برگردم.

   قبل آمدن به کانادا رویایی عجیب و غریب نداشتم. بیشتر یک نوع کنجکاوی بود که این یکی عرصه نامکشوف هم کشف شود. این را خودم می دانستم و بعضی وقتها هم سعی کرده ام توجیهات پیرامونی مثل محیط کثیف ایران و زندگی در کشور پیشرفته و حکومت نالایق و قدر نادیدن در وطن را تنگش بچسبانم. اما هدف اصلی همان بود که بود.

  اما تعجب نمی کنم چرا کسانی که سالها اینجا بوده اند چیزی از واقعیت مهاجرت و واقعیت کانادا نمی گویند. بسیاری، در زندگی معمول عادت کرده اند به خودشان دروغ بگویند و همان توجیهات مرسوم و معمول که می دانیم. وقتی طرف قرار باشد بنویسد، این دروغگویی ناخود آگاه در جملات ساری و جاری می شود.

   اما، حالا بعد یکسال، بی اینکه خودم را به خاطر این تجربه گرانبها سرزنش کنم، حقیقتی را که من دیده ام باز می گویم. مهاجرت، تجربه ای است که فقط یک همسنگ دیگر می توان برایش یافت و آن هم مرگ است. به جای گذاشتن هر چه می دانید و دوست دارید و وایسته اید و رفتن، اما شایسته معاوضه با تجربه مرگ است که بعد آن دیگر نیستی و نمی بینی و زجری هم نیست . اما مهاجرت مرگی را می ماند که بعد آن روح سرگردان باید زندگی جدیدی آغاز کند در کالبدی تازه اما با دلبستگی های گذشته و تجربیات خوب و تلخ قدیم. این است که این زایش از نو، طراوت ندارد. رقصیدن رقصنده ای مریض و علیل را می ماند بر روی صحنه ای بی تماشاگر ، رقصی که پایانی ندارد.

    مهاجرت، گذاشتن هر آن چیزی است که به آن وابسته اید و آن چیز و آن کس هم به شما. این ظلمی است که بر خود روا می دارید و بر دوست دارانتان. به بهای گزاف جنسی می خرید که آن را ندیده اید. در بسته ای رنگین پیچیده شده و بعد اینکه تمام داراییتان را می دهید اجازه باز کردنش دارید.

   بگذارید پیچیدگی را کنار بگذاریم و سرراست و صادق باشیم. اگر کار متوسطی در ایران پر ترافیک بی نظم اسیر در دستان نالایق دارید، اگر چند سالی طول کشیده تا دوستانی دور و برتان را بگیرند، همان دوستان ایرانی که حرف مفت هم کم نزده اند، اگر خانواده ای دارید و از زیر بته نیامده اید، اگر کسی هست که سالی یک بار اجبار رفته اید برای عید دیدنی و رویتان را گرم بوسیده و گفته عمه جان دلم برایت تنگ می شود. اگر وقتی صبح روز امتحان یک بار شده که دیر از خواب بیدار شوید و ماشین نداشته اید و زنگ زده اید به آژانس و بعد فکر نکرده اید که کار عجیب و خارج از برنامه ای انجام داده اید. اگر پنج شنبه شبی در ماه دوستانی دارید که با هم جمع شوید و مزخرف بگویید.. همه اینها در همان شرایط احمقانه ای که ابولقاسم طالبی اش می شود فیلمساز درجه یک و فرهادی رانده شده، همان شرایط را در نظر بگیرید نه بهتر، اگر نه همه اینها با هم که یکیشان را دارید زندگیتان را تباه سراب خوش رنگ و نارنجی کانادا نکنید. بمانید و زندگیتان را ادامه دهید.

   مشکل نه این که پول و کار و خانه و اجاره و بی محلی مردمان محلی و تنهاییتان نباشد که هست و بسیار هم زیاد هست. مخصوصا برای مهاجر ایرانی که اغلب تحصیلکرده است و خوب زندگی کرده. اینجا همه چیز را سخت و دشوار و دور از دست رس خواهد دید. هر جا اگر شانس بیاورد و مصاحبه ای برای کار بگیرد آخر کار یک یهودی رییس یا صاحب کار است که حالش از تو بهم می خورد. اما همه این ها مشکلی نیست که حل نشود. بالاخره بعد مصیبتها و زجر هایی که می کشید، حالا یک سال یا کمتر و بیشتر بالاخره کار و پول از راه می رسد. دوباره همان زندگی که در ایران داشته اید به دست می آورید حالا یک کم کیفیت ظاهری اش بیشتر اما عمق رضایت اش بسیار کمتر.

  همه اینها که گفتم مشکل اصلی نیست اما، مشکل این است که بعد چند سال دیگر با ایران و دوستانتان غریبه خواهید بود. هر دو به تدریج همدیگر را فراموش میکنید و غریبه می شوید. آن وقت می شوید ایرانی غریبه با ایرانی که میان یک مشت تا ابد غریبه زندگی می کند.

   اما در مورد کانادامن حالا بعد یکسال واقعا فکر می کنم اینها، همه این مهاجران را می خواهند به عنوان سیاهی لشگر مالیات بده. اینها حتی سیستم عاقلانه ای برای مهاجر گیری نتوانسته اند راه بیاندازند بعد دویست سال که شروع کرده اند رسمی مهاجر بگیرند. مثلا اعلام نیاز می کنند که فلان مقدار برقکار در سال جاری نیاز داریم. بعد برقکار قبول می کنند و چند سال بعد برقکار بخت برگشته از همه جا بیخبر که همه زندگی اش را گذاشته به امید یک خیال واهی، وارد جامعه ای می شود که نه برقکار می خواهد نه غیر کانادایی که سابقه کار و تحصیل در کانادا نداشته باشد. می شود یک برقکار سر خورده معلق میان زمین و آسمان که باید شانس بیاورد و در یک سبزی فروشی بار جابجا کند. این واقعیت کاناداست. این چیزی است که من می بینم. حالا در مورد جنگ با طبیعت و بی پولی و بیکاری و بی کسی اش هم زیاد روده درازی نمی کنم.

   و اما یک نکته مثبت . اینجا، در کبک که ما هستیم سیستم بسیار دلچسبی وجود دارد برای ادامه تحصیل. دولت محلی تمام خرج تحصیل را می دهد بعلاوه ماهی حدود هفتصد دلار کمک خرجی زندگی که بعد اتمام تحصیل باید حدود نصف این پول را پس بدهید. اگر فقط می خواهید بیس سال آینده زندگیتان مدارک مختلفی بگیرید و خیلی هم کار و در آمد برایتان مهم نیست، به تحصیل در کبک حتما فکر کنید.

   اینها را که نوشته ام غرغر از روی نا امیدی ندانید. من چیزی را که می بینم و لمس می کنم نوشته ام تا بلکه شاید حتی یک نفر هم باشد که زندگی اش با خواندن این متن روال معمول اش را طی کند.